ترانه : علی ذریعه
تو برگریزونِ پاییز…جوونه میزنی تا…دوباره جون بگیرم
اگه بارون و برفم…ببارن رو سر من…محاله که بمیرم
تو رو دارم همین حس…کمک میکنه تا من…به آینده بخندم
تو هستی زندگی هست…تو هستی تا نذاری…تو سرما یخ ببندم
تمومِ لحظهها بی تو…اسیر فلسفه میشد…به این که من چرا هستم؟
چرا بیهوده هر روزو…بدونِ هیچ نشونهای…به سر میبرم و خستم؟
دکارت و نیچه و داروین…منو قانع نکردن تا…بدونم راز هستی رو
نه رازی و نه اون کشفش…کمک حالم نبودن تا…بفهمم راز مستی رو
تو اون نشونه بودی و…یه پاسخ به سوالاتم…به این که من چرا اینجام
تونستم با تو بشناسم…تمومِ لحظههایی رو…که من پیش خودم تنهام
تو تو فصلای تقویمم…چقدر راحت دست بردی…به اعجاز تو پی بردم
تو برگریزونِ پاییزی…بهارو هدیه آوردی…به اعجاز تو پی بردم
برچسب ها:
جرقه های ذهنی،